شنبه 89 آذر 6 , ساعت 12:50 عصر
نمیدانم اشکال از دل من است یا دست تو.
نمیدانم دل من است که می افتد و می شکند یا دست توست که دل مرا زمین می زند و می شکند.
نمیدانم اصلا دل من است یا تو.
دل من اگر بود باید پس می کشید... طاقت نمی آورد... خسته می شد... میمرد.
اما هربار می شکند،بلند می شود،کورمال کورمال تکه هایش را پیدا می کند،وصله می کند و دوباره راه می افتد.
حواسش اما نیست که هربار تکه ها کوچکتر می شوند و درزها و ترکها بیشتر.
حواسش نیست که دفعه آخر تکه ها آنقدر کوچک شده بودند که بعضی هایشان را باد برد...
حواسش نیست.حواست نیست...
حالا دیگر دل نیست.ساعت شکسته ای است لب تاقچه.شیشه ندارد،زنگ نمی زند.
تیک تاک نامنظمی می کند و عقربه هایش از هم عقب می افتد.
دیر شده است و زود نشان می دهد.
یادگاری نگهش داشته ام.
یادگاری روزهای خوب.شاید حواسش سر جایش بیاید.
شاید دلت را دریابی.
یا که بمیرد...
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]